شعری درباره وطن
به منظور رعایت امانتداری و اخلاق علمی :
شعر زیر برگرفته از وبلاگ "بنده عشق" به آدرس زیر می باشد.
http://www.najdnouri.de/blog/?p=33
روزی که زاده شدم
وطن در من گریست
شوق در رگهایم جاری شد
و مرگ بر لبش تبسمی نشست
با شوق راه افتادم
جست و خیز کردم
دویدم
فتادم
برخاستم
از پلکان بالا رفنم
و بر بام دنیا سری کشیدم
اما
وطن را ندیدم
در گستردگی آسمان
ماه را نگریستم
ستاره ها را شمردم
لیوانی آب به دب اکبر دادم
دب اصغر را چیده
و در دامنم ریختم
و راه شیری را گذر کردم
مرگ خمیازه می کشد
چشمکی به وطن می زند
و با ناز گیسو می افشاند
وطن با چشمانی فراخ مرا می نگرد
اما
نمی داند او
من که را می جویم
زورقم را به آب می اندازم
با موج های وطن بالا و پایین می روم
چشم در چشم کف های وطن می دوزم
جرعه ای آب می نوشم
و به وطن تف می اندازم
“شور است”
به همهمه ی یک فوج مرغان دریایی
گوش می نوازم
پلک های خسته ام را به زحمت می گشایم
قدم بر ماسه های وطن می گذارم
و با شوق و تردید از شناسی که تبسمی بر لب دارد
سراغ وطن را می گیرم
سهیلا ، پاییز ۱۳۸۷
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اشعار و جملاتی زیبا درباره وطن